رونیکا در هفته ای که گذشت
چهارشنبه
بابا زود اومد خونه باهم رفتیم دکتر و اینجوری شد که رونی خانم رسما شیر خشکی شد دکتر گفت باید شیر خشک شروع کنیم ببینیم خوب وزن می گیره اگه نه باید بریم متخصص گوارش
پنجشنبه
بعدازظهر تو راه خونه عمه نازی دخترم تو ماشین خوب شیرش خورد سر راه هم مامان جون و بابا جون رو برداشتیم. خونه عمه که رسیدیم عزیزم خوابش برده بود هر کاری کردن بیدار نشد که نشد همه انداختن تقصیر من که تو رو خوابوندم.
ای خدا اگه خوردنت هم مثل خوابیدنت بود من دیگه غمی نداشتممممممم
جمعه
صبح رفتیم هایپر کلی خرید کردیم طبق معمول همیشه رونیکام خواب بود ناهار رفتیم قناری ولی رونیکا خانم نذاشت بفهمیم چی می خوریم بس تکون خورد و جیغ زد بعداز ظهر هم مهمون داشتیم که خودشون زنگ زدن گفتن نمی یان و ما کلی خوشحال شدیممممم
شنبه
چون یکشنبه ناهار قراره دوستام بیام کلی مشغول شست و شو و غذا درست کردن بودم بعد از تموم شدن کارام هم کلی از جیگر خانم عکس انداختم
یکشنبه
دوستای دوران مدرسه که دانشگاه هم با هم بودیم یعنی 17 ساله که با همیم اومدن خونمون جالبه که بچه هامون هم شش ماه شش ماه باهم فاصله سنی دارن آخری هم خرداد به دنیا می یاد
رونیکا جااااانم کلی دختر خوب بود با همه می خندید و کلی حرف زد یه جوری حرف می زنه که انگار داره یه چیز خیلی مهم رو داره تو ضیح می ده
هههههه اااااا گینقی بووووووو اینگییییی
لباس قرمزی رو پوشیده خوشتیپ شده
شب هم دیدم 100 گرم زیاد شده جیگر خانم از پنجشبه کلی ذوقیدیمممم
دوشنبه
صبح خاله سارا اومد دنبالمون رفتیم خونه مامانی جون( مامان خودم) کلی دخترم شیطونی کرد و تازگی ها کلی حرف می زنه عزیزمممممم تا ساعت 8 اونجا بودیم بعدش هم رفتیم خونه مامان جون ( مامان علی)
قبلا از حرفاشون کلی حرص می خوردم ولی حالا می خندم جالبه که علی هم به من نگاه می کنه می خنده
اول می گه خیلی خوشحالیم که بهش شیر خشک می دی
بعدش می گه ما داریم روزها رو می شمریم که شش ماهش بشه براش غذا درست کنیم انگار صبح 16 فروردین زنگ می خوره و بچه می تونه کلبچ و بزنه
بعدش می گه شیشه شیرش رو بده دستش خودش بخوره
گفتم چشم
آخر هم می گه شش ماهش شد یه روز حریره بادوم با هل واسش درست می کنم یه روز با پسته
هر چی می گم بابا این بچه حساسیت داره نباید خود سر چیزی بهش داد ولی باز انگار نه انگار
ولی این بار چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم
علی هم با هر حرفی سریع منو نگاه می کرد و می خندید
ولی رونیکا کلی باهاشون خندید و بازی کرد. جدا از اختلاف نظر های زیادی که داریم دوست دارم رونیکا دوسشون داشته باشه و دلشون رو شاد کنه
سه شنبه
بدترین روز این هفته بوددددددددد.
رونیکا خانم خیلی کم شیر خورد شیشه که اصلا لب نزد فقط گیر داده بود به ممه اون هم فقط بازی می کرد و نمی خورد زیاد. آخر شب با بدبختی 90 سی سی تو 1ساعت و نیم خورد که باعث شد با علی سر شیر خوردن خانم دعوامون بشه البته صبح با هم حرف زیم و آشتی کردیم
دیشب موقع خواب کلی نذر کردم که شیر خوردنش خوب بشه نذرهام هم نوشتم که یادم نره