رونیکارونیکا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

نخودی ما، رونیکا

دختر عزیزم رونیکا

رونیکای شیطون بلا

رونیکا تبدیل شده به یه ورجونک  دیگه اون دختر ساکت که همش خواب بود تموم شد رفت  حالا همش بازی می خواد و جیغ های بنفش می کشه و کافی یک لحظه از پیشش برم باید از زیر میز و صندلی بکشمش بیرون  دخترم دیگه کاملا میشینه البته زیاد نه زود رو زمین می خوابه که بتونه این ور اون ور بره البته با غلت زدن  غذا خوردنش خیلی بهتر شده یک روز درمیون سوپ مرغ و گوشت می خوره با سیب زمینی برنج و عدس  چند روز تو غذاش هویج ریختم ولی دوباره پاش اگزما شد معلوم شد به هویج هم حساسیت داره هر روز هم فرنی حریره رو به شیوه خودش می خوره بادوم آسیاب شده جدا شیر جدا با هم دوست نداره   راستی اولین سفرش رو هم دخترم تو عید رفت دوبی  رو...
17 ارديبهشت 1392

سال ٩١

سال ٩١ هم داره تموم مي شه سالي كه بر از اتفاق هاي خوب بود. اوليش خريد خونه كه از خوش قدمي رونيكاي عزيزم بود تا اومد تو دل مامان ما بعد از ٩ سال زندكي خونه خريديم بعدي و مهم ترينش به دنيا اومدنش كه با زندكيم با اون معناي جديدي كرفت اميدوارم امسال هم بر از اتفاق هاي خوب واسه خانواده سه نفريمون باشه
30 اسفند 1391

اولین دندون

اواین مروارید دخترم جمعه 11 اسفند جوونه زد. یعنی 5 روز مونده به 5 ماهگی خیلی زودهههههههههههههههههههههه عزیزم مبارک باشه ...
16 اسفند 1391

رونیکا در هفته ای که گذشت

چهارشنبه بابا زود اومد خونه باهم رفتیم دکتر و اینجوری شد که رونی خانم رسما شیر خشکی شد دکتر گفت باید شیر خشک شروع کنیم ببینیم خوب وزن می گیره اگه نه باید بریم متخصص گوارش پنجشنبه بعدازظهر تو راه خونه عمه نازی دخترم تو ماشین خوب شیرش خورد سر راه هم مامان جون و بابا جون رو برداشتیم. خونه عمه که رسیدیم عزیزم خوابش برده بود هر کاری کردن بیدار نشد که نشد همه انداختن تقصیر من که تو رو خوابوندم. ای خدا اگه خوردنت هم مثل خوابیدنت بود من دیگه غمی نداشتممممممم جمعه صبح رفتیم هایپر کلی خرید کردیم طبق معمول همیشه رونیکام خواب بود ناهار رفتیم قناری ولی رونیکا خانم نذاشت بفهمیم چی می خوریم بس تکون خورد و جیغ زد  بعداز ظهر هم مهمون داشتی...
9 اسفند 1391

مادر و دختر مثل هم

ای خدااااااا این بچه اصلا شیر نمی خوره وزنش هم بالا نمی ره هرچی خوابش خوبه غذا خوردنش افتضاحه احساس می کنم شیرم داره کم میشه هرچی سعی می کنم بخوره فایده نداره چند وقتی هست که شیر خشک بهش می دم ولی اون هم خوب نمی خوره تازه وقتی با بدبختی شیشه شیر رو می گیره احساس می کنم بهم توهین شده حسابی بهم برمی خوره با حساسیتی که به شیر و تخم مرغ داره خودم هم هیچی نمی تونم بخورم امروز می خوام ببرمش دکتر بلکه بگه غذا بهش بدم. امروز که با مامانم حرف می زدم می گفت من هم اینجوری بودم وقتی 9 ماهه بودم 7 کیلو بودم یه چیزی تو مایه های اسکلت متحرک به خودم رفته ...... وایییییییییییییی صدای دست خوردنش می یادددددددددددددددد     ...
2 اسفند 1391

مادر که باشی

احساس گناه جزئی لاینفک مادر شدنه .... مادر که باشی همیشه عذاب وجدان داری که خوب به بچت نمی رسی همیشه از خودت ناراضی هستی مادر که باشی وقتی بچت  از درد به خود میپیچه دنبال دلیل تو خودت میگردی چی کار کردم چی خوردم چی  دادم خورد که اینجوری بی تابه... مادر که باشی چشم خواب آلود و خسته و اشک بچت آتیشت میزنه ... مادر که باشی حاضری بعضی وقت ها حتی آب نخوری برای اینکه نفخ نکنه. مادر که باشی یه لبخند کوچولوش، یه نگاه مهربونش تمام خستگی رو از تنت بیرون می کنه مادر که باشی وقتی خوب شیر می خوره چنان حس رضایتی بهت دست می ده که انگار بهترین آدم دنیایی
29 بهمن 1391
1